بی تو هیچم به خدا ...
پیش دل من بنشین
قدر این سینه ی پر مهر بدان
در دل خسته بمان
...
منم و خانه ی ویرانه ی دل
بی تفاوت مگذر از در میخانه ی دل
مشکن ساغر امید مرا
...
ای همه هستی من
این نفسها بخدا ارزان نیست
بر نمی گردد هیچ
شاید امروز چو بگذشت نباشم فردا
آه شاید که نبینی دگرم
...
بعد من
در قفس هیچ نماند
به جز از مشت پرم
که نمی ارزد هیچ
...
بنشین پیش دل من بنشین
قدرم امروز بدان
که بدام تو اسیرم ای دوست
و خدا داند و تو
از همه هستی خود
بی تو سیرم ای دوست
...
سخن از عشق بگو با دل من
که ندارد دل من جز به تو با کس سخنی
همچو یک ذره مرا
زیر این گنبد نیلی مکن از بند رها
صحبت از آه و دمست
...
آه بی سوز محبت، نفس سرد غم است
ودم خالی از عشق
مرگ درد آلودیست
که رسد پیش تر از مرگ وجود