عاقبت افسانه شد ، عشق و تمنای من
شهره شهرم نمود ، این دل رسوای من
لاله خونین دلی ، نیست بدشت جنون
چون دل افسرده و خسته و تنهای من
یاد مرا میکنی ؟ ایکه بجمعی دگر
باده زنی غافل از ، چشم گهر زای من
مستم و دیوانه ام ، بر در میخانه ها
حلقه شده تا سحر ، دست تمنای من
عالم اگر پرشود، غم نخورم تا که هست
چشم سیه مست تو ، همدم شبهای من
ضامن این دل شده ، اشگ چنان گوهرم
بر سر آتش چکد ، قطره ی دریای من
ترک جهان ساده تر ، تا ببرم دل ز تو
ای همه ی هستیم ، ای همه سودای من
دیده ی دل سوی تو ، کعبه دل روی تو
عشق تو در زندگی ، گوهر یکتای من